سه‌شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳ - ۲۱:۵۶
دلنوشته/ خواب زمستانی

حوزه/ آرامش از چهره اش میبارید، انگار همه ی زخم هایی که در این سالها موی سر و محاسنش را سپید کرده بود را پشت درب دارالشهداء مدرسه علمیه امام خمینی (ره) جای گذاشته بود.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» از یزد، طلبه ای از یزد در بخشی از دفتر خاطرات خود با عنوان (خواب زمستانی) آورده است:

به نام خدا

دیروز:

اسفند ١۴٠٠

نماز مغربین را در مسجد خواندم، باید به دارالشهداء مدرسه علمیه امام خمینی (ره) میرفتم.
به درب دارالشهداء مدرسه ی علمیه امام خمینی (ره) رسیدم، وارد شدم و به بخش مسجد رفتم، او (مدیر حوزه علمیه یزد) در آنجا ایستاده بود و با دیگر مسئولین حوزه علمیه صحبت میکرد، گوشه ای ایستادم تا حرف هایش تمام شود و با او سلام کنم، حرف هایش تمام شد و جلو رفتم، باهم سلام کردیم و آماده شدیم تا به سمت محوطه و طلاب مدرسه برویم.
چهره اش دلربا شده بود و دلم میخواست فقط نگاهش کنم، چشم هایش حکایتها داشت. عجیب بود که اینبار قدم هایش نامنظم بود از جنس قدم های یعقوب نبی (ع) در لحظه ی دیدار یوسفش.
با عشق به سمت سربازان امام زمان (عج) پرواز میکرد و اوج میگرفت.
دستش را برای مصافحه با سربازان امام زمان (عج) زوتر دراز میکرد، انگار نه فقط برای مصافحه بلکه میخواست تمسک بجوید.
آرامش از چهره اش میبارید، انگار همه ی زخم هایی که در این سالها موی سر و محاسنش را سپید کرده بود را پشت درب دارالشهداء مدرسه علمیه امام خمینی (ره) جای گذاشته بود.
سربازان امام زمان (عج) دورش جمع شده بودند و من این لحظات زیبا را ثبت میکردم و دلم نمیخواست حتی لحظه ای وجود داشته باشد که شاتر های دوربینم آن را ثبت نکند.
بیرون حجره در میان سربازان امام زمان (عج) نشست، سید روح الله حسینی از اعضای کادر مدرسه نیز کنارش نشست.
سربازان امام زمان (عج) با او صحبت می کردند، سؤال می پرسیدند و گاهی با او مزاح می کردند و او نیز می خندید، خنده ای که حرف های زیادی در آن بود، خنده ای که آرامش روحش را به سربازان امام زمان (عج) منتقل میکرد.
نگاه هایی که میخندید و ریشه داشت در حرف های ناگفته ی قلبش، نگاه هایی که به طلاب عشق میورزید، نگاه هایی که مهر تاییدی بر آرمانها و باورهایش بود، من میتوانم ساعتها بنشینم و از نگاهش بنویسم.
من خوب میشناسم این نگاهها را، این نگاه ها از جنس نگاه هایی بود که فرمانده ی شهیدم آقا محمد بلباسی در زمان تصدیش بر بسیج دانشجویی ساری داشت و من این نگاهها را آنجا از او دیده بودم، وقتی که با هم برای کار جهادی به روستای محروم چالو رفته بودیم تا یک اتفاق جهادی را رقم بزنیم.
من خوب میشناسم این نگاه ها را، نگاه هایی که غرق آرمان، اعتقاد، اطمینان، باور و دغدغه مندی بود.
اینبار پس از وداع با سربازان امام زمان (عج) به سمت درب خروج دارالشهداء مدرسه علمیه امام خمینی (ره) حرکت میکرد، بر روی نیمکت نشست و منتظر بود تا برود، در این لحظات گاهی به طلاب نگاه میکرد و گاهی به دیوار ها و محوطه ی مدرسه علمیه امام خمینی (ره) و انگار با همه ی وجودش عشق میورزید.
سخت نبود دریافت این احساس از او، کافی بود تا کمی عمیق به او نظاره کنی.
کنارش نشستم
دست چپش را روی نیمکت گذاشته بود و من نیز دست راستم را برای ثانیه هایی بر روی دستش نهادم.
خداوندا! چقدر دستانش سرد بود، مرا یاد دستان پدرم می انداخت با این تفاوت که دستان پدرم پینه هایش ظاهر بود ولی پینه های دستان او در قلبش پنهان شده بود.
دلم میخواست دستانش را با همه وجودم ببوسم اما این جسارت و شجاعت را نداشتم.

نویسنده: ا. طلبه فرزند یزد

انتهای پیام

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha